حائل



هو الحبیب

 

جوانی در میان امواج پرتلاطم گیسوان معشوق خود غرق شد!»

 

به گزارش همشهری به نقل از یک منبع آگاه، در دومین روز دی ماه، و در واپسین ساعات روز، جوانی 15 16 ساله غرق شد. به اذعان شاهدان حاضر در صحنه شخص مغروق، فاقد هرگونه علامت غرق شدگی از جمله تنگی نفس، تقلا در میان امواج پرتلاطم یا هرنوع عمل دیگری که به جلوگیری از غرق شدن بینجامد دست نزده است. این منبع آگاه در ادامه افزود که این غرق شدن، به شدت مشکوک بوده و احتمال هرگونه دخالت دست اندرکاران بیگانه در آن بررسی خواهد شد. 

 

اما بررسی های ما به همین جا ختم نشد و دیری نپایید که به سراغ فرماندار شهر ساحلی رفته و مصاحبه ای را با وی ترتیب دادیم. اما علیرغم پیش بینی های انجام شده، وی در محل قرار حضور نیافت و خبرنگاران ما را به آوارگی کشاند! تحقیقات از آشنایان او نشان می دهد که این عمل (قال گذاشتن و نیامدن سر قرار!) رسم دیرینه وی بوده و انجام این عمل از نظرش نرمال است. آشنایان فرماندار همچنین افزودند که آنها نیز عمری است از دست او می کشدند اما هیچ نمی توانند بکنند. 

 

امید است با صورت دادن تحقیقات بیشتر و انجام دادن متعهدانه و آگانه تحقیقات در این راستا، این غرق شدگی مشکوک بررسی شده و نتایج آن به محضر مردمان قهرمان پرور ایران برسد!

(اونجوری که می خواستم نشد! یعنی حال نکردم خودم! ولی خب باحاله به هرحال . cheeky)


هو الباعث

فال یلدای امسال . 

نیت : امید .

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد


هو العشق

 

شروع : ساعت تقریبا 11:00 روز دوشنبه، 25 آذر 98، فردا همه مدارس تهران به علت آلودگی هوا تعطیل است.

داستان اسباب بازی 1 :

شاید اونا از من باهوش تر باشن، شاید از من قوی تر باشن، ولی مطمئنم نمی تونن اندازه من تو رو دوست داشته باشن .»

داستان فیلم عالی بود! شخصیت پردازی بی نظیر! واقعا پرداخت اینهمه کاراکترهای خاص که هرکدام انبوهی از حرف را داشته باشند برای زدن! در این دنیایی که شاید دیگر خیلی حرفی برای گفتن وجود ندارد، این انیمیشن اثبات کرد که هنوز خیلی حرف ها داریم برای با هم گفتن . حرف هایی که همه مان هر روز لمسشان می کنیم اما فقط سکوت می کنیم و منتظر می مانیم تا شاید یکی پیدا شود و بزندشان .

خلاصه اینکه خیییییییییییییلی بود! 

 

پ.ن : در تلاش برای نوشتن یک نقد فیلم جدی، غیر احساسی و درست و حسابی!

 


هو القائم

 

انگورها خیلی وقت است شراب نشده اند . و خورشید سالهاست دیگر از پشت ابرها فقط اشک ریخته . سرخی خون، دیگر فقط به سیاهی می زند . مهتاب خیلی وقت است که دیگر برکه را دوست ندارد . و دریا هفته هاست که رنگ موج را به خود ندیده . و زمین، از فضا، دیگر به آن رنگ آبی دوست داشتنی نیست . همه چیز فقط به خون می زند، به سیاهی .

شاید از آخرین آغوش گرم دنیا، قرن ها گذشته باشد . و سالیانی است که ستاره ها فراموش کرده اند چشمک زدن را . نمی دانم چقدر گذشته از آن روزی که برقی در چشم کسی درخشیده . حالا فقط چشم ها مزه سیاهی می دهند . سیاهی خون .

اینها قصه هایی از هزاران سال بعد نیست . این کلمه ها، قصه ی همین ثانیه های ماست . که در این دل تاریک شب، انبوه آدم های شهر جز دلتنگی، کسی را ندارند که سخت در آغوشش بگیرند و بخوابند . چشم ها دیگر برای خیره شدن، برای برق زدن نیستند . آنها اکنون خاصیتی جز گریه کردن ندارند . و آدمیان چه بی پناه به هرچه که باشد چنگ می زنند . گریه . این آخرین پناهشان برای زنده ماندن . برای نقس کشیدن در هوایی که بوی خون می دهد . گریه . همین . از همان روزی که انگورها دیگر شراب نشدند، جز الکل راهی نمانده بود برای فرار . آخر همه که گریه کردن بلد نیستند، پس میماند الکل، میماند پرسه های نیمه شب در خیابان های خلوت . شهر پر از دلتنگی ست . و معلوم نیست پشت این چراغ های خاموش پنجره ها، چند نفر با چشم های خیس به خواب می روند . می دانی . چشم ها که خیس شوند، آنگاه به خواب رفتنشان سخت می شود . 

شهر حالا پر از حسرت است . انگار هزاران نفر با بغض های فرو خورده، فریاد می زنند . چه فریاد می زنند ؟ معلوم نیست . خودشان هم نمی دانند . فقط فریاد می زنند چون توده صدا در گلویشان گیر کرده . فریاد می زنند . چون باید شنیده شوند . ولی از آدم ها، کسی نیست تا بشنود . پس بلندتر فریاد می زنند . فریادشان می آمیزد به بوی خون . فریادی خون آلود، در انبوده تاریکی شب و در میان کورسوی نور ستاره ها .

خورشید قصد فرار دارد . به کجا ؟خودش هم نمی داند . اصلا نه خورشید، که همه می خواهند بروند . به کجا ؟ نمی دانند . فقط می خواهند بروند . چه کسی بوی خون دوست دارد ؟ ولی آنها جایی ندارند برای رفتن . محکوم اند به ماندن و ماندن و ماندن . در دنیایی که خودشان ساخته اند . در دنیایی که خودشان کاری کردند دیگر عکس ماه نیفتد در برکه و دیگر آن ماهی قرمز کوچک به تلاطم نیندازد حوض را . آنها برای هیچ، همه چیز را فروختند . آنها برای خون، ماهی قرمز کوچک را کشتند . برای خون، عشق را سر بریدند . حتی به عشق هم رحم نکردند . آنها که از دوستی از محبت از رفاقت از مهربانی، گذشته بودند، دیگر با عشق چکار داشتند ؟ خون کم بود . هنوز باید سر می بریدند چیزی را . عشق را هم سر بریدند . آخرین امید را . و اینگونه شد که دنیایشان -دنیایمان- خونی رنگ شد . اول رنگ خون گرفت، بعد بوی خون بعد کم کم مزه خون . و اینگونه دنیا را ساختند : عشق شد مترادف دلتنگی، غروب مترادف حسرت، دریا مترادف پوچی و زندگی مترادف خودکشی . این بود دنیایی که ساختند برایمان . و حال هرچه فریاد بکشند کسی صدایشان را نخواهد شنید که آنها خود سقفی به رنگ خون بالای سرشان بنا کرده تند . سقفی که هیچ صدایی از آن عبور نخواهد کرد .

اما تو . تو . هنوز می توانی . تویی که هنوز عروسکی را سر نبریده ای و دفتر نقاشی ای را پاره نکرده ای، می توانی . می توانی در میان سکوتی که بوی خون می دهد، آخرین فریادی باشی که شنیده می شودی . آخرین انگوری باشی که شراب می شوید . تو می توانی آخرین قطره اشکی باشی که روی دفتر می چکی . آخرین قطره جوهری که می نویسی . می توانی آخرین لبخندی باشی که خورشید می زند . آخرین عکسی از ماه باشی که در آب می افتد . آخرین امید سربازی که بر زمین می افتد . می توانی آخرین آغوشی باشی که باز می شود . آخرین قلبی که تندتر می زند . آخرین موسیقی ای که نواخته می شود . تو آخرین شعری باش که گفته می شود . آخرین قصه ای که می نویسند . آخرین آوازی که فریاد می زنند . آخرین طعمی باش که چشیده می شد . آخرین غروبی که تماشا می شود . آخرین ابری باش که با مهتاب می رقصی . تو می توانی آن آخرین کورسوی ستاره امید در سیاره خون باشی . فقط مواظب باش که دستانت از خون ذل آدم ها، سرخ رنگ نشود . آنگاه می توانی . که آخرین امیدمان باشی . اگر بجنگی . و بخواهی!


هو القریب .

 

نمی دانم "مردی به نام اوه" قصه کیست . شاید قصه همه مان . یا شاید قصه هیچ کس . قصه مردی که سرنوشت را فقط دختری می دانست که آن دختر . دیگر نیست . و نرمی گونه هایش به سختی سنگ تبدیل شده است . حالا اوه حق دارد . که خسته باشد از همه چیز غیر از سرنوشت . آخر ما آدم ها عادت داریم به بیزاری از آنچه غیر از سرنوشتمان است . ولی حالا . اگر روزی سرنوشت رفت، چه باید بکنیم ؟

 

در این حالت دو انتخاب داریم . یا در واقع یک انتخاب، شاید فقط ظاهرش فرق کند . تفاوتش این است که با یک انتخاب زیر خاک می میریم در انتخاب دیگر روی خاک . راه می رویم ولی مرده ایم . می خندیم ولی مرده ایم . گریه می کنیم ولی مرده ایم . اوه قلبش خیلی بزرگ است . و او آن را با تمام وجودش و به انتخاب خودش اهدا کرده است به دختری که . دختری که سرشار از زندگی است . و حالا آن دختر، سونیا، رفته است و دیگر نیست . چه کند اوه این قلب بزرگِ خالیِ تنها را . ؟ ببخشد آن را به دیگران ؟ هرگز نمی تواند .

 

اوه تصمیم می گیرد که خودش را تمام کند . و زیر خاک بمیرد . تلاش می کند . نه فقط یک بار . بارها .

اما زندگی .

مثل همیشه .

اثبات می کند .

که می توان .

و نه تنها می توان، که باید .

ادامه داد .

 

که پس از سونیا هم می توان زندگی کرد . و می توان با عطر سونیا باز هم رنگ زد زندگی را . می توان بقیه ای را هم دوست داشت . نه اینکه زبانم لال عاشقشان بود! نه!!! فقط دوستشان داشت . و با آنها زندگی کرد . می توان حصار را شکست و قدم بیرون نهاد . آن بیرون انقدر آدم ها هستند که دوستمان داشته باشند و دوست داشته باشیمشان .

***

نقد کتاب :

1. مهم ترین نکته ای که در همه سطرها و خط های کتاب حس می شد، شخصیت پردازی عجیب داستان است . شخصیت ها آنقدر قوی پرداخته شده اند که فکر می کنم حتی اگر یکیشان حذف شوند داستان را کلهم اجمعین باید ریخت دور! اصطلاحا شخصیت پردازی جامع و مانع است!

2. خط داستانی داستان اندکی ضعیف است . یعنی یک جاهایی نمی کشد کتاب! ولی یک حس عجیبی به دانستن اینکه آخرش چه می شود، می کشاند که مخاطب ببندد چشمانش را به روی سطرهای خسته کننده و فقط چشم بدوزد به اوه که می رود تا چه چیز را رقم بزند .

3. شخصیت ها مکمل همدیگرند . یعنی هرشخصیت در کنار دیگری است که معنی یافته . مثلا اگر کسی بگوید اوه، ولی نگوید سونیا، انگار فقط به جای "اوه" گفته است "ه"

4. یک اشکالات اخلاقی مذهبی به کتاب وارد است! هرچند در نهایت اشکال رفع شد و در واقع داستان بر خلاف آن موضوع غیر اخلاقی رقم خورد . ولی به هرحال همان یک کم اش هم زیاد است بی اخلاقی!

5. از آن دسته کتاب هایی ست که هرکسی باید بخواند . نه اینکه خیلی قشنگ باشد، نه . فقط باید بخوانیم تا خوانده باشیمش . انگار اگر نخوانیم رمان خوان و کتاب خوان بودنمان محل اشکال است!

6. عجیب بود که کتاب می توانست مخاطبی که کیلومتر ها با سوئد فاصله دارد را بخنداند . خیلی وقت بود با کتابی نخندیده بودم اینقدر! 

(چهارشنبه 22 آبان 98، دیروز کتاب تموم شد! تو ماشین! قشنگ بود )

 

 


هو المُفر .

 

تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم. بروم. نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم. من. خسته. از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها. خسته از همه رسیدن ها. خسته. از حالت تکراری چشم ها. خسته. از ضربان یکسان قلب ها. خسته. از همه چیز. فقط می خواهم بروم. بدون مقصد. و شاید حتی بدون مبدا. تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم.

 

 

نه. من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام. از زل زدن در عمیق ترین نقطه سیاهی چشم آدم ها خسته شده ام. می خواهم هیچ چیز نبینم. و هیچ چیز نشنوم. غرقه در تکراری موسیقی های هر روزه، سکوت را گوش بدهم. و آنگاه سکوت محض را با فریادی از جنس خاموشی بشکنم. قاعده های این بازی را به هم بزنم. 

 

دلم می خواهد بروم. به جایی که هیچ کس مرا نمی شناسد. تنهای تنهای تنها. در کناری ترین نقطه انزوای تنهایی. آنجا من هم هیچ کس را نشناسم. صبح ها بتوانم با خنده از خواب بیدار شوم و در میان کوچه هایی که باران مهمان هر شبش است، به رهگذرهایی که نمی شناسمشان لبخند بزنم. و آدم های غریبه ای که هرگز ندیدمشان را بغل کنم. و عاشق هرکسی که نمی شناسم بشوم، و از هرکسی که نمی شناسم دل بکنم. شب به ابر ها شب بخیر بگویم. و گرگ و میش صبح با صدای گریه برکه که دارد از ماه جدا می شود از خواب بپرم. و آنگاه غرق در صدای لالایی دختری که نمی شناسمش، دوباره خوابم ببرد. 

 

دلم می خواهد بروم. به شهری که در آنجا آدم هایش مهربانند. شهری که در آن پنجره ها همیشه باز است.  شهری که آنجا. نه! اشتباه شد! من می خواستم بروم که نرسم. به هیچ کجا. به هیچ جایی. من خوب می دانم که پشت دریاها شهری نخواهد بود. شهرها همه همین شکلی اند. با آسمانی کبود از درد. پشت دریاها شهری نیست. 

 

می سازم. روزی قایق سهراب را می سازم. و می روم. باید بسازم و باید بروم. بدون مقصد و بدون مبدا. بدون اینکه بخواهم به جایی برسم. فقط بروم که بروم که بروم. و همینطور آنقدر پارو بزنم که دریا خسته شود از ایستادن جلوی من. باید قایقی بسازم. فقط امیدوارم آنقدر "خسته" نباشم که نتوانم قایقی بسازم. چون قایق که ساخته شود، پارو زدنش سخت نخواهد بود .

 

"قایقی باید ساخت ."


 

هو الستار

 

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه

جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جداست

و اندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غَمان را بر کسی

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش ؟

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تاسه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان

وعدهٔ نا اهل شد رنج روان

 

مولانا .


هو الطبیب .

یعنی برف ببارد، همه جا تعطیل بشود، دراز بکشی روی تخت . بی خیال دنیا . فقط به خوابیدن فکر کنی! تصورش را بکن .

برف بیارد، دلت هم خوش باشد به برف و صورتت فقط خیس از نم باران، و چشم هایت فقط قرمز از سرما . برف ببارد، منتظر کسی هم نباشی، برای کسی هم نامه هایی که نه شروع دارد نه پایان ننویسی، دلت هم پیش کسی گیر نباشد، راحت راحت . خوشحال خوشحال . فقط بخوابی . شاید کسی فکر کند که بیقراری کسی می ارزد به صدتا آرامش! راستش من هم موافقم . ولی خب آدم خسته می شود یک جایی دیگر . یعنی یک روزی، یک لحظه ای، وقتی حوصله اش سر می رود، دلتنگی دلش را می زند! و دلتنگی که دل آدم را بزند، خب دیگر . یا یک جور‌دیگر بگویم! دلتنگی که خیلی زیاد شود، همه دل آدم را پر می‌کند و دیگر جایی نمی ماند برای دوست داشتن .

خلاصه! مدتی بود ننوشنه بودم اینجا . و وقتی نمی نویسم انبوه غصه های عالم آوار می شود روی دلم! به هرحال دل هرکسی به چیزی خوش است . ما هم دلخوشیم به این برفی که پوشانده زمین را، به این هوایی که یخ یخ است به این خوابی که آرام آرام آمده پشت پلک هایم . 

و امید! امید داریم . حال آنکه خیلی خواستند نداشته باشیم . و انصافا کم هم نگذاشتند! یعنی هرآنچه می توانستند بکنند، کردند . دریغ از اینکه ما برفیم! هرچقدر هم راه بروند رویمان، یخ ترمان می کنند و آنوقت خودشان می خورند زمین! دریغ از اینکه ما بارانیم . با تشت نمی توان قطعمان کرد . دریغ از اینکه ما هم خدایی داریم . که دوستمان دارد . دریغ از اینکه دریغ از خیلی چیزها! اصلا مهم نیست . ارزش فکر کردن ندارد . مهم همین برفی است که می بارد و همین دلی که خیلی خوش است .


هو الفاطر

 

می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چندصد صفحه کتاب تمام شوند و بروند . این موجودات با حروف تعریف نمی شوند . هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است . چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش با زندگی اش با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود که گریه می کند که می خندد . این شخصیت ها زنده اند . شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده و گل می گویند و گل می شنوند . کارهای دیگر هم می کنند! مثلا قدم می زنند در اتاق نویسنده یا یک وقت هایی اشک های نویسنده را پاک می کنند . اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند . یعنی نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و آنگاه زنده شده اند . آری . اشک زنده می کند . جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده . ؟

*

همیشه اما اینطوری نیست . یک وقت هایی شخصیت ها داستان واقعا واقعا زنده اند . و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را ندیده گرفته تا آخر سر توانسته جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است . مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشد فلانی گریه کرد ؟ هو یبکی . هیج جا نمی نویسند . و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم . بی روح می شوند . تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب . 

*

سرت را گذاشته ای روی پایش . نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه های به پاهایش هم سرایت کرده ؟ یا شاید . شاید خون را در چشم هایش بند می آورد . که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو . برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز است . خون را جمع کرده آنجا . آماده برای انفجار . چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها . یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو . زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها . ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است . ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد . چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند . قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد . اما در بین عضوی از اوست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد . تیغش از بقیه تیزتر است . زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند . آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها . رسم نبوده که او بر زمین افتد . و حالا زانوهایش . که سردی خاک را بغل کرده اند . سرت را گذاشته ای روی پایش . و اشک های با اشک های تو جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات . آنجا بوی اشک علی را می دهد . بوی اشک تو را . و آنها هم گریه خواهند کرد . و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها . مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل چشمه ای، جویی جمع شده اند . کوهستان هایی یکی از یکی عظیم تر! نه . تشبیه خوبی نبود . که کوه نماد استواری است و پایداری . اما علی . حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود . که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی . که کمی، اندکی، ثانیه ای . که هنوز علی را پس از این چندسال، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد . که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را . راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند . تجربه اش را نداشته ام آخر . نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد . ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده . سر تو روی پایش . و او سراپا مملو از عطر گیسوانت . ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا . روز مبادایی که تو دیگر نیستی . روز مبادایی که دیگر نیست .

و علی چه شچاعانه عاشقی می کند . و چه راحت مجنون و فرهاد و خسرو را پشت سر می گذارد . رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا . تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد . تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کند و ذوب می کند . تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود . علی عمری است نخوابیده است . راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند . خانه نمی آید . مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها . خب بعدش معلوم است دیگر . آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه . دیری نخواهد پایید که زلالی آب به تیرگی خون بدل خواهد شد . علی همینطور گریه خواهد کرد . و چاه قرمز تر خواهد شد . علی می شنود . صدای قطره های آب را . که التماس می کنند . ندارند طاقت اشک های علی را . اشک علی، اشک خداست . بازهم صحبت اشک شد . اشک خدا . آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را . و آنها زبان به سخن خواهند گشود . و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند . و بسی دل هایشان مهربان تر است . و بسی قلب هایشان زلال تر . این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر . یا به روایتی اشک های کوه . که رسیده اند به چاه . و حالا هم می خورند در سرخی اشک های علی . و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود . زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد چشمهایت . و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره . خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود .

*

انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه .


هو الطبیب .

یعنی برف ببارد، همه جا تعطیل بشود، دراز بکشی روی تخت . بی خیال دنیا . فقط به خوابیدن فکر کنی! تصورش را بکن .

برف بیارد، دلت هم خوش باشد به برف و صورتت فقط خیس از نم باران، و چشم هایت فقط قرمز از سرما . برف ببارد، منتظر کسی هم نباشی، برای کسی هم نامه هایی که نه شروع دارد نه پایان ننویسی، دلت هم پیش کسی گیر نباشد، راحت راحت . خوشحال خوشحال . فقط بخوابی . شاید کسی فکر کند که بیقرار کسی بودن می ارزد به صدتا آرامش! راستش من هم موافقم . ولی خب آدم خسته می شود یک جایی دیگر . یعنی یک روزی، یک لحظه ای، وقتی حوصله اش سر می رود، دلتنگی دلش را می زند! و دلتنگی که دل آدم را بزند، خب دیگر . یا یک جور‌ دیگر بگویم! دلتنگی که خیلی زیاد شود، همه دل آدم را پر می‌کند و دیگر جایی نمی ماند برای دوست داشتن .

خلاصه! مدتی بود ننوشنه بودم اینجا . و وقتی نمی نویسم انبوه غصه های عالم آوار می شود روی دلم! به هرحال دل هرکسی به چیزی خوش است . ما هم دلخوشیم به این برفی که پوشانده زمین را، به این هوایی که یخ یخ است به این خوابی که آرام آرام آمده پشت پلک هایم . 

و امید! امید داریم . حال آنکه خیلی ها خواستند نداشته باشیم . و انصافا کم هم نگذاشتند! یعنی هرآنچه می توانستند بکنند، کردند . دریغ از اینکه ما برفیم! هرچقدر هم راه بروند رویمان، یخ ترمان می کنند و آنوقت خودشان می خورند زمین! دریغ از اینکه ما بارانیم . با تشت نمی توان قطعمان کرد . دریغ از اینکه ما هم خدایی داریم . که دوستمان دارد . دریغ از اینکه دریغ از خیلی چیزها! اصلا مهم نیست . ارزش فکر کردن ندارد . حالا فقط مهم همین برفی است که می بارد و همین دلی که خیلی خوش است .


هو الفاطر

 

می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چند صد صفحه کتاب تمام شوند و بروند . این موجودات با حروف تعریف نمی شوند . هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است . چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش، با زندگی اش، با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود، که گریه می کند، که می خندد . این شخصیت ها زنده اند . شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده، گل می گویند و گل می شنوند! کارهای دیگر هم می کنند البته! مثلا اگر نویسنده گریه کرد، زود پاک می کنند اشک هایش . اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند . نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و بعد زنده شده اند . آری . اشک زنده می کند . جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده . ؟

*

همیشه اما اینطوری نیست . یک وقت هایی شخصیت های داستان واقعا واقعا زنده اند . و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را نادیده گرفته تا آخر سر توانسته  است جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است . مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشند فلانی گریه کرد ؟ هُوَ یَبکی . هیج جا نمی نویسند . و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم . بی روح می شوند . تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب . 

*

سرت را گذاشته ای روی پای "او" . نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه ها به پاهایش هم سرایت کرده یا نه . اگر نه، شاید . شاید خون را در چشم هایش متوقف می کند . که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو . برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز شده . خون را جمع کرده آنجا . آماده برای انفجار . چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها . یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو . زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها . ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است . ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد . چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند . قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد . اما در این بین عضوی از "او" هست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد . تیغش از همه تیزتر است . زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند . آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها . رسم نبوده که او بر زمین افتد . و حالا زانوهایش . که سردی خاک را بغل کرده اند .

سرت را گذاشته ای روی پایش . و اشک های تو با اشک های او جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات . آنجا بوی اشک علی را می دهد . بوی اشک تو را . و آنها هم گریه خواهند کرد . و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها . مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل جویی، چشمه ای جمع شده اند . تشبیه خوبی نبود . که کوه نماد استواری است و پایداری . اما علی . حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود . که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی . که کمی، اندکی، ثانیه ای . که هنوز علی را پس از سالها، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد . که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را . راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند . تجربه اش را نداشته ام آخر . نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد . ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده . سر تو روی پایش . و او سراپا مملو از عطر گیسوانت . ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا . روز مبادایی که زود می آید . روز مبادایی تو دیگر نیستی .

و علی چه شچاعانه عاشقی می کند . و چه راحت مجنون ها و فرهادها را پشت سر می گذارد . رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا . تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد . تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کَنَد و ذوب می کند . تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود . علی عمری است نخوابیده است . راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند . خانه نمی آید . مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها . آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه . دیری نخواهد پایید که زلالی آب می زند به تیرگی خون . علی همینطور گریه خواهد کرد . و چاه قرمز تر خواهد شد . علی می شنود . صدای قطره های آب را . که التماس می کنند . ندارند طاقت اشک های علی را . اشک علی، اشک خداست . بازهم صحبت اشک شد . اشک خدا . آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را . آنها زبان به سخن خواهند گشود . و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند . و بسی دل هایشان مهربان تر است . و بسی قلب هایشان زلال تر . این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر . یا به روایتی اشک های کوه . که رسیده اند به چاه . و حالا هم غلت می خورند در میان سرخی اشک های علی . و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود . زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد از چشمهایت . و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره . خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود .

*

انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه .


هو العاشق

 

فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش . بلکه ماندن به معنای ماندگاری . این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است . و خیلی با ارزش! 

این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چسبد . دوستت دارم ای که از اعماق قلبت برخاسته باشد، اصلا از درون خود دلت!

این روزها دوست داشتن خیلی شجاعت می خواهد . یا باید خیلی شجاع باشی یا تو هم بشوی مثل هزاران آدم این شهر که سالیانی است از یاد برده اند ماندن را، وفاداری را، همیشه دوست داشتن را . 

 

فکر می کنم ماندن مهم ترین قشنگی مادرها باشد . در دنیایی که پر است از دروغ و فریب، حقیقی دوست داشتن خیلی قشنگ است . تاتی تاتی کردن و غذا پختن و شیر دادن و یاد دادن و حرف زدن و ناز و نوازش کردن را که همه بلدند . آنی که سخت است، دوست داشتن است . مهم ترین ویژگی مادرها! که آن پسرش یا دخترش، هرچه که باشد دوستش دارد . مریض باشد، دوستش دارد . زیبا باشد، زشت باشد، دوستش دارد . و شاید مفهومی فراتر از دوست داشتن! عشق . نه! اشتباه کردم! که این کلمه را دیگر دوست ندارم . دستمالی اش کرده اند عشق را . به هوس های خودشان گفتند عشق و خرابش کردند . راستش واژه دیگری به ذهنم نمی رسد برای نوشتن . شاید همان دوست داشتن از همه چیز قشنگ تر باشد . دوست داشتنِ ماندگارِ بدون قید و شرط . یا به عبارتی احساس مادرانه .

 

روز مادر مبارک!


امشب، بر خلاف بقیه شب ها، غیر رسمی است! مثلا برعکس شب قدر . شب قدر کلی اعمال دارد، کلی تشریفات و از این چیزها . اما امشب . فقط برای دو نفره های عاشقانه بنده-خدایی است . امشب فقط برای این است که تا صبح بنشینیم جلوی خدا شعر بخوانیم . فال بگیریم . گریه کنیم، بخندیم، دوباره گریه کنیم . امشب وقت خوبی ست که دلمان محکم برای آرزوهایمان بکوبد و این تپش ها را یواشکی توی گوش خدا بگوییم . و خدا هم که بخیل نیست! هنوز گفتنمان تمام نشده می خندد . و همین خنده منتهای آرزوست .

امشب شب خاصی ست . فکر کن خدا اسم یک شب را بگذارد شب آرزوها . اینهمه شب سال، یکی اش برای آرزوها . برای عاشقانه ها . حتما خبری است امشب . اگر این شب ها که در‌آسمان چهار طاق! باز است، بالا نرویم، نرسیم، پس کی برویم ؟ دیر نمی شود ؟

امشب باید تمام آداب و ترتیب را گذاشت کنار . باید با خودمانی ترین زبانی که بلدیم، ساده ترین کلمه هایی که می شناسیم و بچگانه ترین اشک هایی که داریم، یواشکی آرزوهایمان رو به خدا بگوییم .

خب .

شروع می کنیم .

اول همانی که خدا خود بیش از همه دوستش دارد .


هو القائم

 

بلند شو . که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم . نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو . که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم . باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید . بلند شو . که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم . و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم . باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی . بلند شو . بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم . تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد . خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده . باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر . راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو . که امشب را باید آماده خوابید . باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است .

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد . حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است . وقت صلح . من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند . عشق درست به چندقدمی ما رسیده است . باید بلند شویم . و راه را از یعقوب بیاموزیم . که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند . خود پیاده می شود و می دود . می دود . زمین می خورد . باز بلند می شود . که بالاخره می رسد به یوسف . و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد . او را سخت بغل می کند . انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند . باید بدویم .

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق . اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید . آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها . باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را . بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم . البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند . رقابت عجیبی است . که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد . که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف . چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها . که با ترانه ی نقس های او، می رقصند . دست در دست هم . و آدم ها . که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند . آرام آرام . راستی . من که گفته بودم بلند شو . بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش . بغلش کنیم . بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز . هرگز . بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش . جامی آب بدهیمش . نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند . وقتی نشست . دیگر مهم نیست بعدش چه می شود . مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند . مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود . مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان . مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت . مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد . مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند . مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد . مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود . مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست . مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند . مهم نیست که صفحه ی رومه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند . مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود . مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید . مهم نیست . دیگر هیچ چیز مهم نیست . وقتی او نشست . و ما هم رو به رویش . و او پلک زد . و ما مملو در تماشای پلک زدنش . و وقتی چشم باز کرد . و ما خیره در آسمانی چشم هایش . آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد . و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم .

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد .

 

 


هو الحافظ

 

از اثرات و برداشت های شخصی مربوط به سریال، داستان و صحنه های آن که بگذریم، می توان در مجموع نکاتی چند در نقد این سریال برشمرد.

1. به نظر من، مهم ترین و بزرگترین نقطه قوت سریال، شخصیت پردازی قدرتمند آن است. با اندکی دقت در شخصیت های داستان می توان دریافت که هریک از آنها نماد و نشانه ای از آدم های اطراف ما هستند. شاید دفعه بعدی ای که به هریک از آنها نگاه می کنیم، آرام آرام صورت هایشان محو شده و شخصیت های داستان را برای ما تداعی کنند . همچنین علاوه بر آشنایان و نزدیکان که قابلیت معادل سازی با شخصیت های سریال را دارند، تمداران و . هم با آن شخصیت ها قابل تطبیق اند، که در ادامه بیشتر بدان خواهیم پرداخت.

 

2. پس از ذکر مهم ترین نقطه قوت داستان، یکی از ضعف هایی که در طول قسمت های مختلف این سریال به چشم می آمد، آتش به اختیاری شخصیت ها در کشتن یکدیگر بود! و احساس می شود که نویسنده در قسمت هایی از داستان که تمایل به حذف برخی شخصیت ها داشته، دست به قتل های یهویی و غیرمعقول زده است که این مورد باور پذریری شخصیت ها در ذهن مخاطب را کمرنگ می کند و بیشتر آنها را به قهرمان هایی می نمایاند که در دنیایی خیالی با یکدیگر درگیرند.

 

3. شاید یکی دیگر از نقاط قوت پررنگ این مجموعه داستانی، غیرقابل پیش بینی بودن وقایع است. در یک داستان، غافلگیری زمانی معنا پیدا می کند که برای رخ دادن این اتفاقات پیش بینی نشده، پا را از قوانین روزمره دنیایی که در آن زندگی می کنیم، فراتر نگذاشته و دست به دامان متافیزیک نشویم ! زیرا در این صورت این غافلگیری ها، نه تنها مخاطب را جذب نمی کند بلکه باعث می شود او نتواند دنیای خود را با این دنیا تطبیق دهد و در نتیجه انگیزه ای برای ادامه دادن مسیر داستان و سریال نداشته باشد. در این مجموعه، این نکته به جز مواردی خاص که در قسمت دوم نقد، به آن اشاره کردیم، رعایت شده و در بسیاری از لحظات مخاطب را کاملا غافلگیر و اصطلاحا سورپرایز می کند.

***

جایگذاری و معادل سازی شخصیت ها :

همانطور که پیشتر گفتم، می توانیم بسیاری از شخصیت های این داستان را با شخصیت های زندگی خود جایگزین کنیم .

 

1. حبیب پارسا : راستش علیرغم اینکه حبیب شخصیت اصلی سریال بود، نتوانستم فرد مناسبی را برای معادل سازی با او پیدا کنم. حبیب خیلی شجاع و نترس، بسیار فداکار و مهربان و همچنین مملو از احساسات است. این شخصیت مواردی، همگی خوب و دوست داشتنی را در خود گرد آورده است. بنده به شخصه، آنقدر خوب نیستم که او هست ! و کس دیگری هم نمی شناسم که بتواند این شخصیت را به طور کامل تداعی کند. بنابراین از جایگذاری او می گذریم .

 

2. سعیده پارسا (خواهر حبیب) : بر خلاف حبیب که نتوانستم کسی را برایش پیدا کنم، دو نفر را تا حدودی شبیه سعیده یافتم ! اولی خاله ام . دنبال این نبودم که شخصیت ها را درست در جایگاه خانوادگی ای که در داستان دارند، معادل سازی کنم. بلکه بیشتر شخصیت های آنها را مد نظر قرار دادم تا جایگاهشان را . خاله من سیرتی و صورتی، شبیه سعیده است . همانقدر مهربان، همانقدر دوست داشتنی و همانقدر قاطع و محکم. بنابراین قطعا بهترین گزینه برای سعیده است . در ادامه از آنجایی که شخصیت مناسب دیگری برای داداشم (امین) پیدا نکردم، تصمیم گرفتم او را نیز در سعیده بگنجانم و ناگزیر شوم از دست آویزی به جایگاه خانوادگی او و سعیده. بنابراین دو شخصیت امین و خاله ساناز را به جای سعیده قرار می دهیم .

 

3. مادر حبیب : مادر حبیب بیش از همه مرا یاد مادر بزرگم می اندازد . مخصوصا از لحاظ چهره ای. اما به هرحال، قطعا دست کمی از مادر حبیب در مهربانی و هوش و حواس جمعی و قاطعیت ندارد . 

 

4. پدر حبیب : هرچه گشتم، شخصیت پدر خوب دیگری در داستان پیدا نشد . برای همین، بابای خودم را به رغم تفاوت هایی که ممکن است داشته باشند، در جایگاه پدر حبیب می گذارم . پدر حبیب قلبی پر از احساس اما ظاهری قاطع و البته زبانی برنده دارد. فکر می کنم پدر من نیز در دو خصوصیت اول تا حدود زیادی با او شباهت داشته باشد .

 

5. زینت الملوک جهانبانی : مامانم ! بدون شک هردو این شخصیت ها، از دوست داشتنی ترین ها هستند. زینت خیلی احساساتی است و در عین حال شاید کمی ترسو. برای او آدم ها و احساساتشان جایگاه بسیار ویژه ای دارد، که مادر من هم در این شخصیت با وی مشترک است . در اکثر صحنات فیلم می بینیم که احساسات زینت بر منطق او غلبه کامل دارد . که این خصوصیت، خواه شما خوب بدانیدش یا بد، در مامان من هم کاملا یافت می شود .

 

6. جهانگیر همایون پناه (سفیر ایران در فرانسه) : او مصداق اَتَمِّ تمام مسئولان سودجو و منفعت طلب این روزهای کشور است . وی در کارش مهارت کامل دارد و نمی توان گفت تمدار ضعیفی است. اما . او با توسل به آتوها و موقعیت های مختلف همواره در صدد دستیابی به منابع شخصی هیچ است و هرگز منافع دیگری، یا حتی منافع دیگرانی را که شاید همه کشورش باشند در نظر نمی گیرد .شاید با خالی شدن صحنه ت کشور از چنین افراد فرصت طلبی، جایی برای پیشرفت و خروج از مدار صفر درجه باز شود .

 

7. سرهنگ ارسیا : آه و وای از او که هیچ ندارم درباره اش بگویم . او نمادی جامع از تمام صفات بد است! خیانت، دورویی، ترسویی، خودخواهی و جنایتکاری است . هرچه بگردم، آدمی به این سبک و سیاق در زندگی خود پیدا نخواهم کرد . اما می توان او را شبیه کرد به ت مدارهایی در تمام دنیا که هیچ چیز و هیچ کس جز آنچه دلشان می خواهد، برایشان مهم نیست .

 

8. تئودور آستروک (عمو سارا) : من می توانم تمام بدی عالم را در همین یک نفر خلاصه کنم ! شاید فکر کنید خیلی ها در دنیا باشند که به مراتب، جنایتکار تر و حقه بازتر از اویند . اما نه . او به اسم دین، به اسم تورات و به اسم موسی(ع) جنایت می کند . او دور منافع خویش هاله ای از تقدس محض می کشد تا کسی نزدیکش نشود . او برای رسیدن به هدفی که حتی درست بودنش هم قطعا محل اشکال است، حاضر است هر وسیله ای را فدا کند . او حاضر است به هر چیزی از قتل و کشتار گرفته تا خیانت و دروغ و تهمت، دست بزند تا به اهداف خویش برسد . او مصداق کامل یک فرد "مصحلت اندیش" است . حال آنکه من می توانم ادعا کنم در هیچ دین و آِیینی چیزی به اسم مصلحت اندیشی وجود خارجی ندارد . در این راستا می توانم به جمله ای اشاره کنم که چندی قبل آن را می خوانم . یک شهر که همه مردمانش دروغ می گویند و می دانند که اشتباه می کنند، خطرش به مراتب کمتر از یک نفر است که دروغ می گوید و عقیده دارد دروغ گفتنش امری درست است .»

 

9. استاد دانشگاه حبیب و سارا : شاید این شخصیت هم توانست نمونه ای جامع از یک معلم، به معنای واقعی اش، و نه معلمی که صرفا چندکلمه درس می دهد و می رود، به نمایش بگذارد. وظیفه یک معلم آموزش چند فرمول و تعدادی مفاهیم تکراری نیست . بلکه یک معلم باید مدرس باشد، پدر باشد، برادر باشد، رفیق باشد و قص علی هذا . و از همین جهت است که گفته اند معلمی شغل انبیاست ! وگرنه آموزش چند عدد و تعدای علامت را که همه بلدند . این استاد دانشگاه در موقعیتی که لازم است، تبدیل به پدری می شود که شاگردهایش را اگر بیشتر از فرزندانش دوست نداشته باشد، کمتر هم دوست ندارد . او در این راه از همه چیز، مِن جمله جانش می گذرد تا شاگردانش بمانند . از این قبیل معلمین کم اند در دنیای ما . اما من تعدادی از آن ها را می شناسم که نامشان را همین جا می نویسم، باشد که در آن دنیا در صف انبیا محشور شوند . 

علیرضا هاشم زادگان، سلمان رضایی، علیرضا علی مدد، امیر طریقت منفرد، حمید نعمتی

 

10. اردشیر (دوست حبیب) : بازهم مجبورم بر خلاف روال که بنا بر تطبیق شخصیتی هریک از افراد با معادل بیرونی بود، دست به تطبیق نسبت به جایگاهش بزنم. بنابراین اردشیر را که شخصیتی اصطلاحا دنبال بازی است با محمدحسین مظهری جایگذاری می کنم . شاید بد نباشد اگر بگویم او همانقدر که دنبال بازی است، اگر پایش بیفتد جدی شده و کارهایی را به انجام می رساند که از بسیاری دیگر ساخته نیست.

 

11. تقی نواده (دوست حبیب) : امیرحسین پالیزدار. شاید به خاطر اختلاف نظرها، دیدگاه ها و سلایقی که هست اما در نهایت منجر به بحث ها یا حتی دعواهایی دوستانه می شود. تقی و حبیب علیرغم اینکه دیدگاه هایشان کیلومتر ها با هم فاصله دارد، اما دوست های خوبی برای هم هستند که حتی تا پای فامیل شدن هم پیش می روند !

 

12. سردار احتشام : سردار احتشام را ای بسا از روی ظاهرش یا حتی از روی جایگاه خانوادگی اش، شبیه دایی ام می بینم. با این تفاوت که ویژگی هایی از نظیر وابستگی به منبع قدرت یا حتی ترس و حقارتی که در احتشام وجود دارد در او نیست. او مثل احتشام نظرات ی خاص خودش را دارد و در نهایت هرچه که باشد، از شخصیت های دوست داشتنی به شمار می رودو

 

13. محسن مظفر (همکلاسی حبیب) : این شخصیت نچسب، رذل و توطئه گر را قصد دارم به فردی تشبیه کنم که حتی از آوردن نام او هم کراهت دارم. او آنقدر حقیر است که نمی توان شخصیت هایی نظیر تئودور یا ارسیا را در کنارش قرار داد، آنقدر رذل است که نمی توان شخصیت های خوب داستان را به او نسبت داد و علاوه بر آن آنقدر حال به هم زن است که نمی توان از کنارش گذشت. علت معادل سازی او با مظفر هم به این دلیل بود که یادآوری شد قرار نیست همه خوب باشند . خیلی وقت ها آدم ها بر خلاف آنچه باید، "بد" اند . و ما ناگزیریم از تحمل کردنشان . اما من بر خلاف حبیب نه می بخشم، نه فراموش می کنم.

 

14. یدی نجات (رئیس الوات) : علیرغم اینکه مسجل است او شخصیتی قاتل و بزهکار است اما بازهم حسی غریب شبیه ترحم را در آدم برمی انگیزد. با اینکه از او خیلی کارها سر زده و می زند، اما می دانیم که فریب خورده است . می دانیم که خیانتکارانِ باهوشی همچون تئودور او را اغفال کرده اند . و او از قصد دل به این اغفال طمع برانگیز می بندد . او نمونه کاملی از تمامی افراد جاهل در طول تاریخ است که گول ثروتمندان، قدرتمندان و چرب زبانان را خورده اند و دست به کارهایی زده اند که هیچگاه متوجه بدی آنها نشده اند . فکر نکردن، بی بصیرتی و اطاعت محض برای ما سرنوشتی جز "یدی نجات" شدن نخواهد داشت .

 

15. ساروخانی (کارمند سفارت ایران در فرانسه) : ساروخانی شخصیتی است که در افکار و هوس ها دست کمی از همایون پناه ندارد. اما تفاوت این دو شخصیت آنجا آشکار می شود که همایون پناه تمداری برجسته و خیلی باهوش است، او خوب می داند که چطور باید مهره هایش را حرکت دهد تا در نهایت صفحه بازی به نفعش تغییر کند. اما ساروخانی در عین جاه طلب و منفعت طلب بودن، کوتاه بین و متوهم است . او بینش عمیق ی همایون پناه و حتی زینت را ندارد اما چه کند که دلش پر است از شهوتِ قدرت .

 

تازه رسیدیم به اصل داستان !

 

* : سرگرد بهروز فتاحی : با افتخار خودم . بدون شک دوست داشتنی ترین، مهربان ترین، احساساتی ترین، شجاع ترین، درست کار ترین، فساد ناپذیرترین، بلند آرزو ترین، صبور ترین، جسور ترین و آرام ترین شخصیت داستان، آقا بهروز فتاحی است . (تعریف از خودم هم نیست اصلا laugh). بهروز را بیش از همه برای احساساتی بودنش دوست دارم، برای گریه های گاه و بیگاهش و البته وقتی پایش بیفتد، برای شجاعت مثال زدنی اش . در ذهن بهروز آدم ها خیلی مهم اند . تا آنجا که حتی حاضر می شود در اقدامی نچسب، دست به مختومه اعلام کردن پرونده قتل "خاخام اسحاق" بزند تا حبیب اجازه اعزام بگیرد . یا تا آنجا که سالها برای عشق زینت، از ازدواج دوری می کند . بهروز پس از این سالها انتظار، درست شبیه "سارا" ای می شود که برای آزادی حبیب سالها منتظر می ماند . بهروز عقده ای نیست . چون خودش شاید ناراحت و اندوهگین باشد، از خوشحالی دیگران گله ای ندارد . فتاحی اوج مسئولیت پذیری است، او در برابر هیچ فشاری، هیچ تهدیدی و هیچ خطری، کمر خم می کند . بهروز خیلی خوب است . خیلی باحال . خلیی دوست داشتنی . آنقدر که دوست داریم برویم بنشینیم گوشه زندان، سالها با او حرف بزنیم یا در واقع درس یاد بگیریم . من، بدون شک، کیلومتر ها با او فاصله دارم . اما فکر می کنم آرمان هایمان، عقایدمان و سلیقه هایمان خیلی زیاد شبیه همدیگر باشد . به امید روزی که من نیز مثل او و ای بسا خیلی بهتر از او بشوم .

 

*** : سارا آستروک : . . شاید یک روز، اگر خدا خواست، این کلمه هایی که حالا تقریبا دو ساعت است دارم می نویسم، می خوانی . و بعدش، تک تک صحنه های این سریال را نه که با هم می بینیم، با هم اجرا می کنیم . و پا را خیلی فراتر گذاشته و مرزهای دوست داشتن در این دنیای، بی دوست داشتن را جابجا می کنیم . من که خیلی منتظر صحنه آخر سریال هستم wink، فقط به شرط اینکه . ممممممم . زمستان نباشد، موهایمان هم هنوز آنقدر سفید نشده باشد . روز هفتم، تو را برای من آفرید .»

 

 

مدار صفر درجه

 

25 اسفند 98

 

 


هو الحبیب

 

پارسال نوشتم چنین شبی آخرین شب است برای خواب دیدن . بعد کلی رویا را نوشتم که می شود امشب با آنها خیال بازی کرد . آخرش هم که خب معلوم است ! نوشتم هیچ کدام آن رویاها تو نمی شود . 

اما امسال . خب . ممممممم . فکر می کنم شب مناسبی باشد برای بیدار شدن . به جای اینکه چشمانمان را ببندیم به انتظار رویا دیدن، شاید بد نباشد بلند شویم و آرام آرام مهیای رویا ساختن . سقفی بسازیم از جنس آسمان . و ستاره هایی از جنس آرزو . سالهاست خواب دیده ایم . حالا باید تعبیرش کنیم . باید آستین بالا زد ! و همین جا روی زمین، بهشتی بنا کرد از جنس مهربانی . باید بهشت کرد اینجا را . هرگز نباید خوابید . تا خواب ببینیم . خواب های فقط برای این اند که یاد بگیریم بهشت چگونه است . ساختنش قطعا به عهده خودمان است . 

 


هو الخافض

پناه می برم به خدا از روزی که بخواهم حتی اندکی بر زشتی ها و تباهی های این دنیا بیفزایم . پناه می برم از اینکه عقده های ریز و درشت زندگی خود را با شخصیت های داستانم پوشش دهم . پناه می برم از اینکه هر مزخرفی شب ها می آید توی ذهنم، صبح روی کاغذ بنویسم . پناه می برم از اینکه حسرت های ندادن ها و نتوانستن ها را تبدیل کنم به کلمات و میلیون کاغذ را با آنها سیاه کنم . پناه می برم از اینکه اگر روزی واژه ای نوشتم، یا قافیه ای را هماهنگ کردم، هدفم خودم و خواسته های پست انسانی ام باشد . پناه می برم به خدا از اینکه آدم ها تا کجا و چقدر می توانند چرت و پرت بنویسند ؟ یا تا کجا و چقدر می توانند هر گند و افتضاحی را بالا بیاورند . آنقدر افتضاح که مخاطب در هر خط نوشته اثراتی از زندگی نحس نویسنده را بیابد . فاجعه است . فاجعه . واقعا ما چنین شتابان به کجا گام بر میداریم ؟ به سوی عدم ؟ به سوی نیستی ؟

روزی کلمات قرار بود آنقدر مقدس باشند که بشوند هم تراز ماه و خورشید . شب و روز . هم تراز قیامت . هم تراز قشنگ ترین احساسات انسانی . "و الشمس و ضحیها" 

. "و القمر اذا تلها" . "لا اقسم بیوم القیامه" . "و لا اقسم بالنفس اللوامه" . آنوقت خدا بعد همه اینها، سرش را بگیرد بالا، بگوید اینها را من نوشتم، من سرودم، چه کسی گفته که شما نمی توانید ؟ "و القم و ما یسطرون" . این قلم قرار بوده قیامتی به پا کند برای خودش . اما . افسوس که ما آدم های کوچک، ما آدم های پست، تنزلش دادیم به وسیله ای برای پر کردن انبوه کمبودهای شخصیمان . تبدیلش کردیم به وسیله ای بی ارزش برای نوشتن آنچه که حتی از گفتنش شرم داریم . پس وای بر ما . و چه نیکو روزی خواهد بود آن روز که قلم ها را بشکنیم و بنیانی نو بر اندازیم . و اصولا بهتر است یا هیچ چیز ننویسیم و هیچ چیز نخوانیم یا اگر می نویسیم و می خوانیم بدانیم که این قلم آفریده شده است تا قیامت به پا کند .

 

پ.ن : کاملا معلومه که خیلی قاطی و عصبانی ام .

پ.ن ۲ : شما رو به خدا چطوری روتون می شه اینا رو بنویسین ؟

پ.ن ۳ : ناتور دشت . 

 

شب سیزده به در  عید ۹۹ !


به نام مهربانترین

 

سلام و خسته نباشید .

غرض از نوشتن، این نبود که مزاحمتان شویم، آخر می دانیم که این روزها سرتان با اوضاع دنیا خیلی مشغول است. و کارها عجیب گره خورده اند توی هم و مطمئنم شما هم زود آستین بالا زده اید که این آشفته بازار را اصطلاحا راست و ریست کنید. اما چه کنیم که دست و دلمان جز به نامه نوشتن برایتان نمی رود. آخر اگر به شما ننویسیم به چه کسی بنویسم ؟ آن هم در این اوضاع و احوال که سطح دغدغه ی انسان های در ظاهر وسیع بین، محدود شده است به کشور خودشان یا شهر خودشان، شاید محله خودشان، ای بسا کوچه شان، بعید نیست خانواده شان و در آخر خودشان. آری آنهایی که تا دیروز به دنبال آدم فضایی ها در مریخ بودند، حالا دستشان بالاتر از پیشانیشان نمی رود که نکند تبشان بالا بگیرد و -زبانم لال- سایه پر برکتشان از سر دنیا کم شود. اما شما، خب راستش من می دانم شما هرچقدر هم که کار داشته باشید، هرچندتا نامه هم که گذاشته باشند روی میزتان، تک تک شان را نه تنها می خوانید، بلکه اگر نامه ای خیس باشد از اشک، خشکش می کنید یا مثلا اگر بغض فرستنده نشکسته باشد، خودتان به جایش گریه می کنید. خلاصه اینکه قصدمان اصلا و ابدا مزاحمت نبود، فقط . .

 

راستش مسئله ای به ذهنم رسیده است که گفتم بهتر است آن را با شما در میان بگذارم. دیگر خودتان که رسم و رسومات ما را از برید، می دانید که تا کارمان به شما نیفتد، محال است یادی کنیم و نامه ای بنویسیم، اما امان از آن روز که گره ای، مشکی، مسئله ای پیش بیاید، دیگر نامه است که مثل ذرات طوفان شن -مثال بهتری به ذهنم نرسید- سرازیر می شود سمتتان. الان هم درست از همان موقع هاست که کارمان بدجوری گیر کرده است، یعنی نه اینکه بقیه وقت ها مشکلی نبوده، نه، اما به هرحال دل خوش می کردیم به عسی ان تکرهوا شیئا» و لقد خلقنا الانسان فی کبد» و دم برنمی آوردیم و جز گریه های گاه و بیگاه، اراده ای نمی کردیم. اما حالا . راستش نمی دانم چه شده است که اینهمه دارم مقدمه می نویسم. معمولا زود آنچه را که باید می نوشتم و آخرش یک من الله توفیق» و تمام. اما انگار حالا طوری است که چون مطمئنم شما تک تک این کلمات را می خوانید و بیقراری نفس ها و لرزش دلم را پشت هرکدامشان می بینید، دلم می خواهد همینطور بنویسم و بنویسم و بنویسم. اصلا انگار من به دنیا آمده ام که برای شما بنویسم. البته قطعا شما به دنیا نیامده اید که بخوانید، اما بی ما وقت که زیاد دارید، خب بخوانیدشان دیگر . -شوخی کردم ! ببخشید اگر ناراحت شدید که اگر یک نفر در این دنیای دراندشت به فکر ما باشد، بی شک او، شمایید-

 

طرح مسئله : -خب شاید این مدل دو نقطه گذاشتن و نوشتن، خیلی قشنگ نباشد. ولی ما وسعمان بیش از نیست که اندازه دلمان به قلب گنجشک هم نمی رسد. اما فکر می کنم در مدل های دیگر من همینطور به نوشتن ادامه می دادم و آنوقت شما از بعدِ نماز صبحتان تا هنگام نماز ظهر مجبور می شدید فقط همین یک نامه را بخوانید و آنوقت انبوهی از نامه های دیگرتان می ماند. نکته دیگری هم هست که من به هرحال (حداقل هنوز !) مولانا و حافظ نشده ام که شما را با هزار استعاره و تشبیه، بخوانم. توانایی ما همین است که بنویسیم طرح مسئله، دو نقطه». - خودتان می دانید که هرسال 365 روز است و هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه و هر دقیقه 60 ثانیه. اینها را اگر در هم ضرب کنیم حتما خیلی عدد بزرگی خواهد شد، آنقدر بزرگ که مجبوریم نماد علمی اش کنیم تا راحت خوانده شود. حالا شما فرض کنید که در تک تک ثانیه های این 365 روز، قلبمان بیش از یک بار زده است. اگر این هم به محاسباتمان اضافه کنیم دیگر خیلی خیلی بزرگ می شود. بعد فکر کنید در همه آن تپش ها، در واقع، یک جورهایی، نمی دانم چه بگویم . شاید اصلا بهتر باشد نگویم . نه ! می گویم . در هر تپشی درد گرفته است قلبمان از نبودنتان. یعنی هربار که تپیده، هر ساعت که گذشته، هر روز صبح که بیدار شده ایم، اولش کلی شوق داشته ایم که کارهای قشنگ و بزرگ کنیم، بعد یکهو یادمان افتاده شما هنوز نیامده اید . آنوقت سرمان را دوباره گذاشته ایم زمین و چشم ها را بسته ایم که این دنیا -به چشم های قشنگ خودتان قسم - ارزش نگاه کردن ندارد . بعد کمی که چشم هایمان را بسته ایم تا خوابمان ببرد و شاید پلک هایمان را زور داده ایم تا گریه مان نگیرد، یادمان افتاده نیمه شعبان نزدیک است. بعد کلی قند آب شده است توی دلمان و جوری از جا پریده ایم که همه فکر کرده اند لابد آن روز برنامه ای برای گنج یابی داریم، بی خبر که ما دل خوش کرده ایم به 15 بار طلوع و غروب خورشید از ماه شعبان -نشود فاش کسی ها !-. بعد حالا الان که این شکلی است، یعنی همه خیال ها و امیدهایمان از دست رفته، انگار دیگر شور و شوقی نیست برای ادامه زندگی. آخر ما بدون مردن برایتان چگونه زندگی کنیم ؟ آخر اگر همین یک نیمه شعبان را هم نداشته باشیم که جمع بشویم دور هم، دستهای همدیگر را بگیریم و شعر بخوانیم برایتان، چه کنیم ؟ خلاصه اینکه غرض از مزاحمت دلتنگی تان بود که بدجوری داشت گلویمان را فشار می داد. بغضی بود که 365 روز است به امید نیمه شعبان قورتش داده ایم، اما حالا دیگر چاره ای جز ترکیدن نمی یابد. می دانید، یک تفاوتی هست بین ما و شما. شما هیچ وقت تا کنون منتظر خودتان نبوده اید . تا حالا هیچ وقت نصفه شب ها التماس خودتان نکرده اید که بیایید. شما همیشه خودتان را داشته اید. ولی ما شما را که نداشته ایم هیچ، خودمان را هم با عشق و غم شما قمار کرده ایم و حتی دیگر خودمان را هم نداریم. خلاصه اینکه لطفا خودتان، به هر طریق و روشی که می دانید و از راهی که بلدید و هر طور که می شود و هرجور که امکانش هست، شخصا مسئولیت نیمه شعبان را برعهده گرفته و تمهیدی بیندیشید که این یک سال انتظارمان -خدایی نکرده، زبانم لال، هفت قرآن به میان- نشود دو سال .

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش.

و من الله توفیق .

 

پ.ن : اگر دوست داشتید می توانید جواب نامه را به ایمیل من یا هرکدام از شبکه های اجتماعی که مایل بودید، بفرستید. اگر هم آن را لایق کلماتتان ندیدید -که به صورت ماهتان قسم لایق نیستند- دل من هست که می توانید شخصا آنجا تشریف بیاورید و جوابتان را ابلاغ فرمایید -هرچند به کلمات آسمانی تان قسم دل من از هر کاغذپاره ای نالایق تر است- به هرحال خوشحال می شوم جوابی هرچند کوتاه بفرستید برایم .

 


به نام مهربانترین

 

با سلام و عرض خسته نباشید مجدد؛

 

این بار غرض از مزاحمت، طرح درخواست یا خواهش جدید نیست هرچند خودتان خوب می دانید انتهای دل ما، روز و شب خواهش و التماس است برای آمدنتان -فعل آمدن مناسب شما نیست. قدم رنجه کردنتان .- . آن خواهش را که هم شما خوب می دانید و خدای شما، ما هم هر روز و هرشب، در هر نماز بارها تکرارش می کنیم. چه کنیم دیگر ؟ دلتنگی که وقت و موقعیت مقتضی سرش نمی شود.

 

این بار برایتان می نویسم از باب تشکر. خودم می دانم که باید خجالت بکشم، چون واضح است که زبان حقیر، قطعا قاصر است در قدردانی و تشکر از شما. مثلا همین نفسی که اذن می فرمایید وارد شود، کمی بماند، بعد بیاید بیرون، می دانید چندتا می شود ؟ -آن دفعه حساب کردم برایتان در سال می شود چقدر. حالا باز نمی خواهم بگویم که در هر کدامش چقدر دلتنگی هست و از این داستان ها-. خلاصه اینکه قاصریم از شکر و تشکر. اما چه کنیم که همین اندک ادبی که لطف کرده اید در ما گذاشته اید و بهمان یاد داده اید -نمی خواهم پشت سر هم بپرم وسط نامه و چیزهای اضافی بگویم اما حالا ناگزیرم که بگویم شما منتهای ادب را یاد داده اید، این ما بوده ایم که جز اندکی و کمتر از اندکی، یاد نگرفته ایم .- حکم می کند که تشکر کنم برای رسیدگی به نامه قبلی. یعنی شما با اینهمه گرفتاریتان نامه مرا خواندید ؟ کلمات مرا خواندید ؟ بعد فکر کردید راجع بهش ؟ بعد با خودتان گفتید چه کنیم که این خواهش هم اجابت شود ؟ بعد انجامش دادید و همه اینها به خاطر نامه من . اصلا وقتی فکر می کنم شما این کلمات بی معنی ای که من پشت هم ردیفشان کردم را خوانده اید می لرزد تمام وجودم. این حرف ها کجا، چشم های قشنگ شما کجا ؟ دست شما درد نکند آقای من. لطف کردید، منت نهادید. هم برای خواندن نامه هم برای رسیدگی به آن. هزار مرتبه از شما متشکرم. به اندازه تک تک ستاره های آسمان ممنونتان هستم. دیگر بلد نیستم واژه ای برای بیان تشکر . خلاصه اینکه دم شما خیلی گرم !

 

پ.ن 1 : خودتان کاری کردید که زین پس هرچه حرف و درد و دل داشتم نامه بنویسم برایتان.

پ.ن 2 : لطفا نامه های مرا که می بینید به دلم موقع نوشتنشان نگاه کنید. نه نکنید ! به کلمات هم که نگاه نکنید. پس به . نمی دانم ! خلاصه خودتان یک فکری بکنید

پ.ن 3 : دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ؟                   باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ؟

پ.ن 4 : وقتی نگاهم می کنی، قشنگیاتو دوست دارم . حالت معصوم چشات .

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها